صد و نوزده
بعدها وقتی اینجا نیستم
وقتی تمام حواسم به کارهایی است که روی هم خروار شده اند و وقت سر خاراندن هم ندارم
وقتی صبحانه ام مثل روزهایی که صبح زود کلاس دارم سرپایی و با عجله است و کلمات ارائه مهمم را با خودم تکرار میکنم
اگر پاییز باشد
اگر سرد باشد و ابری
اگر توی ترافیک سرویس های مدرسه گیر کنم و در همین حال باران هم بگیرد
اگر تلفنم زنگ بخورد و از خانه باشد
بعد انوقت یادت می افتم
یاد پیام تبریک پاییزی که 5 صبح فرستادی من چقدر خودم را لعنت کردم
یاد چایی البالویی که جای کادوی تولدم مهمانم کردی
یادم می افتد که چقدر دلم برای رفاقت کردن برایت تنگ است
یادم می افتد که رفاقت نکنم
نهایتا نوشیدن یک لیموناد خنک وسط تابستان داغی که بالاخره تایم خالیمان باهم مچ شد
یک دور با دقت دور نقش جهان که طرح های گل انداز و گره اش را پیدا کنیم
یک دورهمی کوچک به صرف چایی کیسه ای دور حوض سوکیاس
همه چیز کوچک و ساده و بدون هیچ داستانی
بدون هیچ اوجی
بدون هیچ خیال پردازی
برای منی که همیشه توی قصه ها بوده ام احتمالا سخت است
اما تا ان موقع خیلی خیلی بزرگ شده ام و خیلی خیلی بالغ
که با تمام عقلم دلم برای رفاقت کردن برایت تنگ شده