همین الان که داشتم مکالمات بین زاگرو و مورسو رو درمورد حقیقت خوشبختی میخوندم_ شخصیت های کتاب مرگ خوش از کامو که ساج همراه یک کتاب دیگر از گلی ترقی برای تولدم خریده_
تو ذهنم یه تصویر جون گرفت
منم که اورکت سبزمو پوشیدم و از در داوید اومدم بیرون
بارون زمین رو تر کرده و همینجور نم نم میزنه
هندزفریمو میذارم توی گوشمو و راه می افتم سمت مارنان
یکی دیگه هم کنارمه که نمیدونم کیه
کنارم راه میاد بدون اینکه چیزی بگه
میرسیم به پارک کنار پل
صورتم رو به اسمونه
دونه های بارون اونقدر بزرگن که شبیه سیلی های کوچیک پشت سرهم به صورتم میخورن
وسط داستان، بدون هیچ ارتباط خاصی
صورتم سرد شده از بارونی که تو ذهنم دم مارنان داره میباره
بوی عطر کسی که کنارمه شاممو پر کرده
و به قول چارلی "حس میکنم توی بی نهایتم"