گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

صد و پانزده

يكشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۴۶ ب.ظ

همین الان که داشتم مکالمات بین زاگرو و مورسو رو درمورد حقیقت خوشبختی میخوندم_ شخصیت های کتاب مرگ خوش از کامو که ساج همراه یک کتاب دیگر از گلی ترقی برای تولدم خریده_

تو ذهنم یه تصویر جون گرفت 

منم که اورکت سبزمو پوشیدم و از در داوید اومدم بیرون 

بارون زمین رو تر کرده و همینجور نم نم میزنه

هندزفریمو میذارم توی گوشمو و راه می افتم سمت مارنان 

یکی دیگه هم کنارمه که نمیدونم کیه 

کنارم راه میاد بدون اینکه چیزی بگه

میرسیم به پارک کنار پل

صورتم رو به اسمونه

دونه های بارون اونقدر بزرگن که شبیه سیلی های کوچیک پشت سرهم به صورتم میخورن


وسط داستان، بدون هیچ ارتباط خاصی

صورتم سرد شده از بارونی که تو ذهنم دم مارنان داره میباره

بوی عطر کسی که کنارمه شاممو پر کرده 

و به قول چارلی "حس میکنم توی بی نهایتم"

۹۷/۰۷/۲۹
at :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی