گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

۱۵ مطلب با موضوع «خود خوری» ثبت شده است

نباید باور داشت 
به هیچ چیز و هیچ کس و هیچ کجا

این "باور" داشتن ادم را  به ناکجاآبادِ "امید" میبرد و دست ها را به انجام کارهایی وا میدارد که اصلا عقل سلیم مبهوت بماند

انرژی که در این بین اتلاف میشود اما رنجش را هزار _بلکم صدهزار برابر_ میکند 
این مدام دویدن و نرسیدن فرسودگی مسافت طی شده را غلو میکند 

به هرحال تمام حرفم این "ارامش" از سر روزمرگی است
و من باور دارم روزمرگی جوری دستِ ذهن را میجود که هر کلمه و اتفاق از سرانگشتان مغز پخش زمین بشوند  
و این اتفاقات هستند که روز را میسازند و خاطره را

من در بی اتفاق ترین و بی خاطره ترین زمستان زندگیم زنده زنده مردگی میکنم
"و همچنان دوره میکنم شب را، روز را، هنوز را..."
۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۰۰
at :)

به بودنت مونده بودم

حالا که نیستی چجوری بمونم این همه روزمرگی رو؟ 



وقتی مردم_احتمالا بدنم تقسیم بشه بین زنده ها_ قلبم میمونه رو دست خاک 

اینقدر که به دردنخوره

اینقدر که ریش ریش شده از دلتنگی

برای خوشی هایی که نچشیدم

برای خواب هایی که نرفتم 

و ادمایی که ندیدم 

محض رضای خدا

۰ نظر ۳۰ دی ۹۶ ، ۰۱:۰۹
at :)

گفت حواست باشه به رفتارت 

نکنه توی کلاس، برای کسی اتفاق احساسی بیفته

ابنکه من چیزی نمیگم چون میگی همشون کم سن تر از تو هستن


اومدم بگم دست من نیست که

گفتم چشم 

اومدم بگم مگه من میدیدم همکار محترم رو، که گند خورد به رفاقتمون سر همین "اتفاق احساسی"؟

گفتم حواسم هست 




پ.ن کاش رفته بودم یزد

لعنت به من و رویاهام و اصول اخلاقیم 

۰ نظر ۲۸ دی ۹۶ ، ۰۲:۳۰
at :)
یک روز می اید که 
این خوابِ تمام نشدنی تمام میشود 
و همه این ادم ها برمیگردند توی جعبه مخصوصشان تا یک عذاب طولانی مدت دیگر
تا ماموریتِ طاقت فرسای بعدی
انوقت بین این کابوس های حقیقی
من میمانم و تو و...  
من و تو و هیچ 
و این هیچ به اندازه همه خواستنی های دنیا حالمان را خوب میکند 
با ان هیچِ بزرگ میشود به انتهای نرفتن، رفت
و به تمام نرسیدن ها رسید
و انوقت که رسید میبینی تمام این گَسی های کابوس وار برای این بوده که 
شیرینی این رسیدن لذت بخش تر باشد 
میدانی چه میگویم؟
میگویم یک روز این بختکِ زندگی از روی سینه مان کنار میرود 
نفسمان عادی میشود 
و انوقت
انقدر زندگی میکنیم تا بمیریم 
۰ نظر ۲۱ دی ۹۶ ، ۱۹:۳۳
at :)

گاهی به سم حسودی میکنم که یک نفر را اینقدر میخواهد

_خواستن با دوست داشتن قدری فرق دارد_

گاهی هم حالم را بهم میزند تا سر حدِ مرگ 

نمیدانم چه شد که پلانِ باز به هیچ نرسیده ام را ول کردم و این موضوع امد توی ذهنم

عشق حقیقتا دلخواه من نبوده_هیچوقت_ 

چون تمام کسانی که دوستشان داشتم را _به هرنحو_ از من گرفته 

گرفته و دیگر پس نیاورده 

برای همین هیچوقت به این فکر نمیکردم که پارتنر زندگیم را چقدر عاشقانه دوست دارم 

همیشه به این فکر میکردم که چقدر زندگی منطقی و سالمی خواهم داشت 

اما الان، همین شب کوفتی که ساج با صباش رفته مسافرت

من بخاطر تمام ان چیزی که توضیحی برایش ندارم فکرم جمع نمیشود که به یک پلان درست و درمان برسد 

به این فکر میکنم که انصراف بدهم و دوباره کنکور بدهم یا تغییر رشته بدهم

گاهی فکرمیکنم برای این ذهن چارچوب بندی شده ی قفسه بندی شده ی خط کشی شده ی من فقط مهندسی خوب بود 

و میدانم که این ها همه فکر است و فکر 

من هیچوقت راضی نبودم و برای هیچ کس هم نتوانستم دقیق توضیح بدهم که چرا و چگونه

و بعد از همه این هاست که حس میکنم شاید اگر من هم عاشقانه یک نفر را دوست داشته باشم به خاطر دوست داشتنش همه چیز در عین ازاردهندگی لذت بخش باشد 



۰ نظر ۰۱ دی ۹۶ ، ۲۳:۱۵
at :)