به بودنت مونده بودم
حالا که نیستی چجوری بمونم این همه روزمرگی رو؟
وقتی مردم_احتمالا بدنم تقسیم بشه بین زنده ها_ قلبم میمونه رو دست خاک
اینقدر که به دردنخوره
اینقدر که ریش ریش شده از دلتنگی
برای خوشی هایی که نچشیدم
برای خواب هایی که نرفتم
و ادمایی که ندیدم
محض رضای خدا
گفت حواست باشه به رفتارت
نکنه توی کلاس، برای کسی اتفاق احساسی بیفته
ابنکه من چیزی نمیگم چون میگی همشون کم سن تر از تو هستن
اومدم بگم دست من نیست که
گفتم چشم
اومدم بگم مگه من میدیدم همکار محترم رو، که گند خورد به رفاقتمون سر همین "اتفاق احساسی"؟
گفتم حواسم هست
پ.ن کاش رفته بودم یزد
لعنت به من و رویاهام و اصول اخلاقیم
گاهی به سم حسودی میکنم که یک نفر را اینقدر میخواهد
_خواستن با دوست داشتن قدری فرق دارد_
گاهی هم حالم را بهم میزند تا سر حدِ مرگ
نمیدانم چه شد که پلانِ باز به هیچ نرسیده ام را ول کردم و این موضوع امد توی ذهنم
عشق حقیقتا دلخواه من نبوده_هیچوقت_
چون تمام کسانی که دوستشان داشتم را _به هرنحو_ از من گرفته
گرفته و دیگر پس نیاورده
برای همین هیچوقت به این فکر نمیکردم که پارتنر زندگیم را چقدر عاشقانه دوست دارم
همیشه به این فکر میکردم که چقدر زندگی منطقی و سالمی خواهم داشت
اما الان، همین شب کوفتی که ساج با صباش رفته مسافرت
من بخاطر تمام ان چیزی که توضیحی برایش ندارم فکرم جمع نمیشود که به یک پلان درست و درمان برسد
به این فکر میکنم که انصراف بدهم و دوباره کنکور بدهم یا تغییر رشته بدهم
گاهی فکرمیکنم برای این ذهن چارچوب بندی شده ی قفسه بندی شده ی خط کشی شده ی من فقط مهندسی خوب بود
و میدانم که این ها همه فکر است و فکر
من هیچوقت راضی نبودم و برای هیچ کس هم نتوانستم دقیق توضیح بدهم که چرا و چگونه
و بعد از همه این هاست که حس میکنم شاید اگر من هم عاشقانه یک نفر را دوست داشته باشم به خاطر دوست داشتنش همه چیز در عین ازاردهندگی لذت بخش باشد