شصت و پنج
معمولا چیزهای ساده و دم دستی باعث میشوند یادت بیفتم
حتما میدانی که این مسئله_این دردِ مزمنِ به یاد اوردن_ تا چه حد میتواند پیر درآر باشد
یعنی میدانی؟
میخواهم بگویم که ادم اگر بداند چه چیزی او را یاد چه کسی میداند کاملا عاقلانه از ان چیز دوری میکند
اما اینکه یک چیز پیش پا افتاده باعث شود برگردی و ببینی پرت شده ای به 10، 12 سال پیش واقعا قابل جلوگیری نیست
مثلا همین تخم مرغ رنگی هایی که هیچوقت فلسفه وجودیشان را نفهمیدم
یادت هست؟ به تعداد دایی زاده هایم اب پز میکردی و بعد به من میگفتی گواش هایم را بیاورم؟
خیلی ساده با انگشت چند لکه رنگی میگذاشتی و بعد که هرکدامشان می امدند عیددیدنی همراه با اسکناس کم ارزش اما تا نخورده یِ عیدی یک تخم مرغ رنگی اب پز هم بهشان میدادی؟
این یکی را این بار که امدم دیدنت یادم امد
مطمئنم هیچوقت فکرش را هم نمیکردی من اینقدر حافظه ام خوب باشد که حتی رنگ پیراهن هایت را هم بعد از این همه وقت به یاد داشته باشم
دنیا همیشه بازی های عجیبی با روح و روان ما میکند
فقط همین را بگویم که من هنوز هم همان قدر مزخرف و غیرقابل تحملم و تنها فرقم با عفریته کودکی هایم این است که تلاش های نافرجام و مذبوحانه ای در جهت معکوس برداشته ام که البته بی نتیجه مانده اند