گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

نود وهشت

جمعه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۱۳ ب.ظ

چون پول نداشتم کتاب جدیدی بخرم دارم کتاب های قبلیمو دوباره میخونم

اول کیمیاگر رو برداشتم 

اما مقدمش رو هم تمام نکردم و برگردوندمش توی کتابخونه سفیدمون

بعد "دختری که میشناختم" رو برداشتم 

یک بار من و ندا و صاد سر یه جمله ای که به این کتاب منسوب شده بود و کل نت رو گرفته بود کلی بحث کردیم 

اون شب روزنامه وار اما دوباره کل کتابو خوندم

شب جالبی بود

یه سری داستان کوتاه که احتمالا محشرترین و غمگین ترین داستانش _البته_ همین باشه

توی اتوبوس وسطای داستان "الین" بودم که حس کردم دیگه دلم نمیخواد ادامه اش بدم 

پس بستمش و گذاشتمش توی کوله ام و به اهنگا گوش دادم

مطمئن نیستم اما احتمالا گوش دادم 

بعد 

منظورم وقتیه که رسیدم خونه، شروع کردم به دیدن فیلمی که از روی "مزایای منزوی بودن" ساخته شده 

کمتر از نصفشو دیدم

میخوام بگم شاید اگه چند دقیقه دیگه میدیدم میتونستم بگم نصفشو دیدم اما الان نه 

درست تا اونجایی دیدم که چارلی شمع های کیک تولدشو فوت کرد

بعد صفحه رو بستم

حس کردم الانه که اشکم دربیاد 

گاهی اینجوری میشه اخه

من واقعا هنوز هم دلم میخواد تو قصه ها زندگی کنم

۹۷/۰۵/۱۲
at :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی