شصت و شش
همین الان در فصل سوم کتابِ "همه جا پای پول در میان است" خواندم که گوردون _شخصیت اصلی داستان_ کتابی خوانده به نام بشر دوستان با شلوارهای کهنه که داستان ان درمورد سرگذشت نجار گرسنه ای است که همه دارایی خود را گرو گذاشته بود اما حاضر نبود "آسپیدسترایش" را از دست بدهد
گوردون در ذهنِ تنهایش به این فکر میکند که "به جای تصویر شیر و تک شاخ باید روی لباس های ارتشیان، تصویر آسپیدسترا باشد، تا وقتی که آسپیدسترا پشت پنجره ها محبوس باشند، هیچ انقلابی در انگلستان اتفاق نمی افتد."
جملات بالا را عینا از متن کتاب اوردم_برای حفظ امانت داری و اینجور حرف ها_
به هرحال، جملات بالا را که خواندم به این فکرکردم که ما_جامعه از هم گسسته، خسته و ناامید امروز ما_ هم اسپیدسترا های مختلفی داریم که ریشه اش در جان ما است و ما بیشتر از خودمان از این گیاهِ جان سخت محافظت میکنیم
از تمام تمایلات و خواسته های خودمان میزنیم که کوچکترین اسیبی به ان نرسد و در اخر تنها چیزی که میماند دلمردگی و افسردگیِ محضی است که از این محافظت مشقت بار به جا مانده
و در اخر شاید، شاید بپرسیم واقعا از چه چیزی محافظت میکنیم
و برای چه فرسوده شدیم؟