گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

صد و شصت و دو

يكشنبه, ۱ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۱۳ ب.ظ

مامان فاطیما بخاطر انفولانزا فوت کرد و من از ترس با صدای بلند گریه کردم

گریه کردم و ارزو کردم ساج بیاید خانه 

بیاید و شب باشد

امد و بغلم کرد و اخرین نخ سیگارش را برایم روشن کرد 

بعد خوابید و من باز هم گریه کردم

از ترس

من این روزها از خودم هم میترسم

وقتی دست های سردم را مدام بین انگشتان تپلش فشار میداد تا گرم شود گفت: خیلی سخته

حتی حالا هم میخواهم گریه کنم، این بار بخاطر اینکه نبودم

در آن همه "سختی" نبودم 

 

۹۸/۱۰/۰۱
at :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی