شصت و نه
امشب توی لپ تاپِ تو خونه جامونده ی حسین
یه پوشه پیدا کردیم که کلی وویس ضبط شده توش بود
از خواهر وسطیش که الان 6 سالشه
و صدای خنده هاشون
و مامان که همیشه دلش قرصه به برادراش
و من به این فکر کردم که کی میدونه پنج سال، ده سال بعد چی میشه؟
من هیچ کسی رو ندارم که اینقدر "پشت" _شماره 6_ باشه برام
اگه یه روز شلوغ و داغ تابستون_ بر فرض اینکه تا اون موقع خودمو قانع کرده و گواهینامه گرفته باشم_ تصادف کنم، به کی زنگ بزنم؟
اولین شماره ای که حافظمو خراش میده و میاد به سطح، شماره کیه؟
اصلا شماره ای هست؟
اگه شد، اگه رفتم
اون سرِ دنیا، دلم گرفت
یه بلایی سرم اومد
نمیتونم به مامان بگم که
بازم کسی نیست دل به دلم بده
حس کردم چقدر تنهام
چقدر دل کسی برام تنگ نمیشه بعد از مردنم
چقدر زود فراموش خواهم شد
و تو میدونی این زود فراموش شدن چقدر درداور تر از فراموش شدنه
چقدر ازار دهنده و حال خراب کن میتونه باشه
زمانی که به اون صداها گوش میکردم
این چیزا اومد تو ذهنم
و از تو چه پنهون؟ این بزرگترین حسرت زندگیمه