گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

گروه هیوده دوره هفت

فقط خدا میدونه اون روز چهل وسه غروبه چقد دلت گرفته بود....

طبقه بندی موضوعی

سی

چهارشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۸ ب.ظ
با ص.ص کلی حرف زدیم
بدون مقدمه 
گفتم خودت را معطل کسی نکن وبعد گفت خیلی وقت است میخواسته صحبت کند
و صحبت کردیم

میدانی من قول دادم چیزی به کسی نگویم و این یعنی حتی به تو هم نمیتوانم بگویم
فقط در تمام مدت به خودم و تمام ادم های زندگیم فکر میکردم

به اسپر، به سم، به ساج، به الماس
به اینکه چقدر ماجرا دارد زندگی یک نواختم 
به مامان، به نوید و سیب نرسیده 
به مامان، به میوه کاج
به مدرسه و روزهایش

راستش با اینکه قرار بود ص حرف بزند من بیشتر حرف زدم
وحتی یکم گریه کردم
چون دیگر مثل قبل قوی نیستم

داشتم فکر میکردم ما اگر به دنیا می اییم می اییم که عذاب بکشیم 
که مجبور باشیم مجبور باشیم و مجبورباشیم

یادم به 14-15سالگیم افتاد و اینکه ما ناچاریم
این بار ناچاریم وارد دنیای احمق ادم بزرگ ها بشویم 
و گفتم من چندوقت یک بار پیتر پن میبینم وشازده کوچولو را از نو میخوانم 
گفتم اگر اینقدر اتفاق افتاد و یک عذاب هرروزه را تجربه کردم برای این بود که
بزرگ شوم
و این همان جبریت زندگی است

گفتم و دلم میخواست بروم حسین
و یک دل سیر بغلش کنم
توی ایستگاه نشستم و یادم آمد اتوبوس کارتم شارژ ندارد

۹۶/۰۷/۰۵
at :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی