هشتاد
شده منتظر باشی تا یک سری حرف هارو بزنی؟
ومنتظر باشی
و منتظر باشی
و تو ذهنت مدام بچینیشون و چینششون رو عوض کنی
و باز منتظر باشی
دیدی وقتی منتظری همش میخوای برسه؟
برای من رسید
قسم خورده بودم گریه نکنم و هیچی نگم کلا
هم گریه کردم هم حرف زدم کلی
همه حرفامو زدم
و بعد تو خودم دنبال یه حس خوب گشتم
نبود
دنبال یه حس بد گشتم
نبود
هیچی نبود
انگار خالی شده باشم و جای اون خالی با هیچی پر شده باشه
فقط دلم سیگار میخواست
یه سیگار خوب
که البته "خواستن" یه حسه
پس مطمئن شدم کامل نمردم
نمیدونم چرا اما به صاد زنگ زدم، نبود
به ساج پیام دادم خونه نمیرم و نگران نباشه و اینا
امیدوار بودم دنباله قضیه رو نگیره و نگرفت _به طرز عجیبی باهوشه تو اینجور قضایا_
سوار اتوبوس شدم و کتابمو باز کردم و شروع کردم به خوندن
مغزم شبیه یه مجلس مهمونی بود، کلی صدا با تن های مختلف اما دریغ از یه کلمه معنی دار
یه مردی تو ماشین داشت کتاب شعر میخوند
خواستم خیلی جدی برم شیراز
پیاده شدم
قدم هامو کف زمین حس نمیکردم
دلم سیگار میخواست
هنوز اذان نداده بودن
یکی یه چیزی گفت و چپ چپ نگاه کرد و رفت
هنزفری تو گوشم بود نشنیدم
بارون گرفت
رعد و برق زد
دلم میخواست برم زیر بارون
هنوز سرماخوردگیم خوب نشده
نرفتم
اومدم خونه
و خب از اینجا به بعد قراره چی بشه؟
کاش میشد نرفت دانشگاه و ندید ادمارو
و نشنید حرفاشونو
کاش میشد رفت جایی که هیشکی نباشه تا دلیل داشته باشی برای این حس حقارت بارِ بی کسی