هشتاد و دو
زندگی هربار بیشتر از قبل بهت میفهمونه که تو هیچی نمیدونی
نه درمورد خودت نه درمورد آدما
چیز عجیب غریبیه اما اینکه اینقدر توی دانشگاه خوش میگذره خیلی زیاد من رو افسرده میکنه
اینکه تایم کمی از این خوشی باقی مونده
اینکه معلوم نیست بعد از این همه خاطره سازی کی و چطور دور هم جمع بشیم و اینطور با تمام نگرانی هامون برای خودمون، ایندمون و بقیه چیزها بی قید بخندیم
اینکه مثل الان نگران همدیگه میشیم؟ قطعا نه
و همین چیزها باعث میشن دلم از همین الان براش تنگ بشه
همونقدر که دیگه رویایی ندارم _مثل قبل_ که قبل از خواب بهش فکرکنم
به حرف ها و خنده ها و بحث هامون توی حیاط و کف زمین سوکیاس فکر میکنم و باهاش به خواب میرم
نمیدونم چقدر میتونه قابل فهم باشه اما میخوام بهت بگم زندگی به طرز نگران کننده ای وارد یک روتین ازار دهنده شده که این باعث میشه همونقدر که این فضا و ادم هارو دوست دارم، بخوام باسرعت هرچه تمام تر ازشون دور بشم
و من بازهم سرتا پا "نمیدونم" شدم