نود و یک / کانفورمیست
دیشب وقتی همه خواب بودند و من در به در دنبال راهی بودم که کمتر حوصله ام سر برود به این فکر کردم که "اگر تابستان بودم قطعا از بودنم خجالت میکشیدم"
میدانم الان ممکن است اهی بکشی، ممکن است بگویی تو ذاتا از چه لذت میبری؟
میخواهم بگویم من از هرچیزی که در بالاترین درجه خودش باشد متنفرم
بهار در بالاترین سطح از جلوه گری و سبزینگی و این هاست _قبلا مفصلا گفته ام_
و تابستان در بالاترین سطح بی کارگی و گرما
به هرحال تابستان برای من با تولد ندا و مجتبی شروع شد
با کتاب نارنجی و سبک "از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم" شروع شد
و خوشحالی از اینکه این نویسنده هنوز زنده اس
خوشحال از اینکه بالاخره کتاب خوبی خواندم که نویسنده اش هنوز زنده است، راستش را بخواهی اینکه نویسنده یک نویسنده در اثارش جاودانه میشود را تماما قبول دارم اما اصلِ بودنش یکجور دلگرمی خاص به من میدهد
موزیک های ترکی ام را دسته بندی کردم به 45تا میرسید
محور ساسانی ثبت جهانی شد و خب به نظرم یک خبر خوب است وسط این همه دود و اتش و خاک و درگیری
اگر بهار مدام مرا بخاطر "تمام" و "بی نقص" بودنش عصبی میکند تابستان بخاطر تمام فرصت هایی که از من میگیرد افسرده ام میکند
یعنی میخواهم بگویم به سبب گرمای بیش از حد _که واقعا شکنجه است_ من نه میتوانم راه بروم نه ورزش خاصی انجام بدهم
دانشگاه هم که نمیروم برای همین سرجمع قدم هایم در روز به هزار هم نمیرسد که این شدیدا ناراحتم میکند
البته خیلی جدی تصمیم دارم این قضیه_همه چیز تقصیر تابستان است_ را همین جا تمام کنم
هرچی نباشد باید کمی در زندگی به معنای متعالی "انسان بودن" نزدیک شد وگرنه زندگی کردن چه فایده ای دارد؟